امشب که داشتم توی سایت تستر و نگاه می کردم قسمت کیکها بودم کیک اسفنجی... بعدش یادم افتاد به این که امروز که یه کیک ساده پخته بودم و عصر به خونه عمه ام برده بودم . صحبت از کیک و اینا شده بود. عمه به من گفت که روز یک شنبه که من و فاطمه دختر عمه ام بیرون رفته بودیم دختر عمویم به خانه عمه زنگ زده بود و خبرم را گرفته بود می خواست دستور کیک رو ازم بپرسه.کار مهمی نبود اما خوشحال شدم .
دلم لک زده برای برف. بس که خشکی اطراف می بینم نشاط و شادابی ام از بین رفته امروز پنجم بهمن ماه هست اما حقیقت این ست که تو این مدت که از زمستان گذشته نه برفی نه بارانی...
حتی باران هم از انگشتان دست کمتر باریده ما که زمستانی ندیدیم. با اینکه شهر ما شهر کوچکیست و نه از دود و دم خبری است و نه از الودگی. حتی ما در جایی زندگی می کنیم که در اطلس گیتاشناسی به ان دامنه های رشته کوههای البرز گفته می شد اما زمستانش زمستانی نیست. چه روزگاری ست حتی طبیعت فصل ها هم تغییر می کند!
عصر یه روز فروردینی بود که از خونه عموم بیرون اومدم تا کمی اطراف خونه رو ببینم. مسیر کوچه رو راه می رفتم. سر نبش کوچه یه موسسه فرهنگی هست. یه تابلو بزرگ بالای دروازه ورودی اونجا هست که توش بزرگ نوشته شده فروشگاه فرهنگی اعراف. درش بازه باز بود. اومدم داخل تا یه سر بزنم. یه حیاط خوشگل و سرسبز داشت که از همون ابتدای دروازش در و دیوارش پیچیده شده بود به پیچک های سبز رونده. نگاهی به حیاط زیباش انداختم و اومدم که بیام سمت خود فروشگاه. در زدم و درو باز کردم و پیچ پله رو گرفتم و رسیدم پایین. اول راه رو طبقه ها همه مدل بازی های فکری با بسته بندی های رنگارنگ با سلیقه چیده شده بود. انواع پازل جورچین دومینوهای حتی سیصد قطعه ای و کره های زمین. کمی جلوتر پشت یه میز و روی دو تا صندلی دو تا اقا که یکی فروشنده و یکی هم صاحب اصلی اونجا بود نشسته بودند و با دیدن هم سلام و خوش امد گفتیم. اونجا تقریبا یه کتاب فروشی جامع بود. دو تا میز کوچیک و دو تا صندلی هم کنجش هست تا اگه خواستی کلیات کتابی که می خوای رو اونجا مطالعه کنی. کمی دور زدم و حاصلش شد خرید یه کتاب مرجع و شعرهای سهراب سپهری. چه روز خوبی بود اون روز.
فروردین نود و یک - تهران
تیک تاک تیک تاک تیک تاک... ساعت از دوازده گذشته... همه جا تاریکه... فقط صدای تیک تاک ساعت کمی سکوت شب را می شکند. اهالی خانه همه خوابند. من اما... بیدار و غرق در افکار. این هنگام از شب که هست نمی دونم هورمونهای احساس چکار می کنند که قلبم بیشتر رعوف میشه... چقدر دلم برای این ادمهایی که اینطوری ارام کنار هم خوابیده ایم می سوزد. در نظرم چقدر انسان گناه میشه وقتی اینجوری ارام به خواب رفته. بهشون فکر می کنم. به جای خالیشون... دلم خیلی می گیره
پدر خوبه که مادر نازنینه
برادر میوه ی روی زمینه
بیایید قدر یکدیگر بدانیم
که جای همه کس زیر زمینه
امروز ما از ساعت 8 صبح تا 10 صبح کلاس داشتیم.ساعت 10 که کلاس تمام شد من فاطمه دوستم را برای ناهار به خانه مان دعوت کردم.بعدش ما رفتیم به بیرون از دانشکده و سوار سرویس شدیم.حدود ساعت 10 و نیم یازده به خیابان مان رسیدیم و یک راست به مغازه تره بار فروشی داییم که در ابتدای خیابان ما است رفتیم و من میوه و یه بته کاهو و سه تا ترب برداشتم و راهی خانه مان شدیم.ما وقتی به خانه رسیدیم دیدیم مادرم تنها در اشپزخانه نشسته بود و چای می نوشید و گوش به رادیو سپرده بود.من مادرم و فاطمه را با هم اشنا کردم و انها با هم سلام و احوال پرسی کردند. من به مادرم گفتم که فاطمه امروز مهمان مان است.مادرم برای چیدن سبزی خوردن و سبزی برای پلو رفت.من و فاطمه دست به کار شدیم و ناهار را بار گذاشتیم. سالاد و بورانی اسفناج هم درست کردیم.پدرم از خیابان به خانه برگشت و با فاطمه سلام و احوال پرسی کردند.ساعت یک و نیم سفره را پهن کردیم و چهار نفری ناهار خوردیم.بعدش من و فاطمه با هم ظرفها را شستیم.کمی بعد دختر عمه ی من به خانه مان امد.من برای چای عصر کیک خوشمزه ای پختم با نوعی شیرینی. دیگر فاطمه گفت که باید به خانه شان برود چون نیم ساعت فاصله داشتیم. من به فاطمه دوستم چند تکه کیک و چند تا شیرینی دادم تا برای مادرش ببرد. من و فاطمه دوستم و دختر عمه ام به سمت خیابان راهی شدیم و فاطمه را سوار ماشین کردیم و خداحافظی کردیم.روز خوبی بود.من امروز را اینجا ثبت کردم تا همیشه برایم بماند.
هنگامی که به تو نیاز دارم فقط چشمانم را میبندم و به تو فکر میکنم و همه
آن چیزی را که می خواهم به تو بدهم قلبی است که از راه دور برای تو می تپد.
هنگامی که به عشق نیاز دارم دستانم را میگشایم و عشق را لمس می کنم. هرگز
فکر نمیکردم چنین عشقی در من وجود داشته باشد که شب و روز مرا گرم نگه دارد.