خانه ی سبز
خانه ی سبز

خانه ی سبز

بهانه ای برای چند خط نوشتن

سلام.من امروز به این صفحه سلامی دوباره میدهم.می دانم که رسم ادب نیست که این صفحه بی نوا را اینطور رهایش کردم به دست باد و از شتاب گذر این روزها و ماه ها و سال هایی که بر ما می گذرد چیزی نمی نویسم.این ترم کلاس انگلیسی چهارشنبه این هفته تموم میشه.سوم تیر ازمون کنکور 93.ادم می ترسه.اما خبر خوب اینه که امشب عمو محمدم  از تهران می اید به دنبال کارهای بانکی اش به اینجا.عمو به من گفته که اماده باشم که با او بروم پیش زن عمو و دختر عمویم روژین.تابستان است و تعطیلات من و روژینا.من سلام میکنم به خیابون امیر شکلات/بلوار اندرزگو/کوچه ی شهید سلیمی/برگر لند سوسن خانوم و کیوان/پارک قیطریه/بازار سر زنده ی تجریش/روپوش فروشی دیبای تجرش/موسسه اعراف/داروخانه دکتر پازندی/خیابون میرداماد/پاساژ ارش و موبایل فروشی هنرمندان/لوازم التحریری و و و من میام پیشتون.به زودیه زود.دارم میام پیش خاطرات و روزهای خوبم.دوستت دارم تهران.خداوندا بارالها پروردگارا معبودا شکرت.

دارم میام پیشت جاده چه همواره

هوا چقدر بوی عطر تو رو داره

جاده چه همواره هوا چقدر صافه

شب داره موهای سیاش رو می بافه

فقط تو می فهمی امشب چه خوشحالم

از این خوشی لبریز رویاییه حالم

امشب تو هم مثل خودم چه بی تابی

از شوق این دیدار اصلا نمی خوابی

از این ور جاده تا اون ور جاده

میام اخه چشمات وعده بهم داده

میام که باز دستات رفیق دستام شه

دوباره تو عمق نگاه تو جاشه

زنده باد فریدون مشیری

از دل افروز ترین روز جهان
خاطره ای با من هست
به شما ارزانی
سحری بود و هنوز
گوهر ماه به گیسوی شب آویخته بود
گل یاس
عشق در جان هوا ریخته بود
من به دیدار سحر می رفتم
نفسم با نفس یاس درآمیخته بود
می گشودم پر و می رفتم و می گفتم : های
بسرای ای دل شیدا، بسرای.
این دل افروزترین روز جهان را بنگر
تو دلاویز ترین شعر جهان را بسرای
آسمان، یاس، سحر، ماه، نسیم،
روح درجسم جهان ریخته اند
شور و شوق تو برانگیخته اند
تو هم ای مرغک تنها، بسرای
همه درهای رهائی بسته ست
تا گشائی به نسیم سخنی، پنجرهای را، بسرای
بسرای
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می رفتم
 در افق، پشت سرا پرده نور
باغ های گل سرخ،
شاخه گسترده به مهر
غنچه آورده به ناز
دم به دم از نفس باد سحر
غنچه ها می شد باز
غنچه ها می رسد باز
باغ های گل سرخ
باغ های گل سرخ
یک گل سرخ درشت از دل دریا برخاست
چون گل افشانی لبخند تو
در لحظه شیرین شکفتن
خورشید
چه فروغی به جهان می بخشید
چه شکوهی
همه عالم به تماشا برخاست
من به دنبال دلاویزترین شعر جهان می گشتم 
دو کبوتر در اوج
بال در بال گذر می کردند
دو صنوبر در باغ
سر فرا گوش هم آورده به نجوا غزلی می خواندند
مرغ دریائی، با جفت خود، از ساحل دور
رو نهادند به دروازه نور
چمن خاطر من نیز ز جان مایه عشق
در سرا پرده دل
غنچه ای می پرورد
- هدیه ای می آورد
برگ هایش کم کم باز شدند
برگ ها باز شدند
 یافتم ! یافتم ! آن نکته که می خواستمش
با شکوفائی خورشید و 
گل افشانی لبخند تو
آراستمش
تار و پودش را از خوبی و مهر
خوشتر از تافته یاس و سحربافته ام
 دوستت دارم را
من دلاویز ترین شعر جهان یافته ام
این گل سرخ من است
دامنی پر کن ازین گل که دهی هدیه به خلق
که بری خانه دشمن
که فشانی بر دوست
راز خوشبختی هر کس به پراکندن اوست
در دل مردم عالم، به خدا
نور خواهد پاشید
روح خواهد بخشید
تو هم ای خوب من این نکته به تکرار بگو
این دلاویزترین حرف جهان را، همه وقت
نه به یک بار و به ده بار، که صد بار بگو
دوستم داری را از من بسیار بپرس
دوستت دارم را با من بسیار بگو

شاعر:فریدون مشیری