امروز صبح که از خواب بیدار شدم از پنجره دیدم که بیرون داره برف میاد. اخر سر اولین برف امسال هم فرود امد.خیلی قشنگ است خیلی .فکر کردم که توی این هوا و همینجا رو به همین پنجره فیلم برف روی کاج ها را ببینم اما گذاشتم برای امشب و ان موقع برای چندمین بار جدایی نادر از سیمین را دیدم وقتی که نادر پدرش را توی حمام می شست من و نادر دو تایی با هم گریه می کردیم...
امروز چشمم فقط به دنبال بیرون بود.از پشت پنجره بیرون را می دیدم.گاهی پنجره را باز می کردم و نفس عمیق می کشیدم و بعد از ظهر رفتم توی باغ و زیر درختان روی برف ها قدم زدم اما تنها بودم...
امسال چون زمستانش زمستانی نبود برف امسال خیلی ناب شده بود دلم نمی خواست لحظات امروز این روز برفی تموم بشن. الان شب شده و همه جا رخت سپید پوشیده و ارامش بخش شده.شب و برف و سکوت و یه اسمان قرمز...
خدایا شکرت